این مال دیروزه:
حسرت یکی از این شال گردن راه راه ها مونده بود به دلم. آخرش رفتم خریدم. دیوونگیم گل کرده. امروز به طرز اسف باری برف میومد و مه هم جا رو گرفته بود. حتی می دونستم که دانشگاه از این هم بدتره. کار خیلی واجبی هم نداشتم. کلاسم هم بعد از ظهر بود. ولی دلم می خواست برم دانشکده. پشت پنجره های کتابخونه وایسم بارش برف رو ببینم و درس بخونم. و رفتم.
دارم به شدت یاغی می شم. و تو این یاغی گری فقط یه چیز اهمیت داره. بحث شیرین امتحانا. یعنی می شه این دو هفته به خیر بگذره؟ اونم با این سیستم گند درس خوندن من؟ خدا به خیر کنه!
یه دوست نازنین امروز حالش بد بود. انقد بد که حتی نپرسیدم چی شده. خدایا کمکش کن.
در ضمن حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت! این در مورد خودم نیست. راجع به یه نفر دیگه است که نه دیدمش که رو در رو بهش بگم و نه حالا اینو می خونه. فقط بیخ حلقم گیر کرده بود. همین!
امروز سه شنبه بود!
منم یکیش رو دارم،همیشه هم باهامه،شال گردن زرد با رگه های مشکی،خیلی دوستش دارم و برام خیلی عزیزه،چون خانم مادر برای من دوخته!